اين كتاب با مقدمهاي نسبتاً طولاني در 14 صفحه, از آقاي مجيد جعفريتبار آغاز شده كه در واقع تقريظي مبسوط در راستاي تأييد نويسندة كتاب است. او تلاش مؤلّف را به عنوان «تبيين منطقي و مستدل و مستندِ اتّصال عميقِ كتاب و عترت» ستوده و با تعبير «عالمِ عامل و مخلص، صاحبنظر و مجتهد در علوم قرآني و تفسير و فقه و اصول» به عظمت و بزرگي از او نام برده است، و خوانندگان را به مطالعة اين كتاب توصيه كرده است.
تقريظنويس محترم در اين مقدمه به قلمفرسايي پرداخته و با تعبيراتي تند و احساساتي چون: «خاصّان نااهل»، «علوم كم ظرفيت»، «قليل الجنبه»، «غريبههاي واجد صفات نكره»، «جوهره شكّ وريب»، «ضعيفان و جاهلان»، «خُرد خردان بيخرد»! به كساني كه با او هم عقيده نيستند و باوري هم رأي او از قرآن ندارند، حملهور شده است. مثلاً مينويسد: «نحلهاي، محكماتي چون «اهلبيت» (در آية تطهير) و «من عنده علمالكتاب» و «قربي» و جز آن را محمول بر لَغْويّاتِ لُغَويّه، يا هجويات مُرسَله، و مجعولة خود كردهاند!!!».[1] در عين حال اضافه ميكند با همه اينها «ذرّة المثقالي در صدد اسقاطِ افراد يا افكارِ خاصّي نيستم»! و نيز ميافزايد: «امروز در غالبِ بلاد و ملل، الگوهاي مردم و جوانان، اشيايي زشت و ناپسند، يا افرادي متهتّك يا جاهل يا عادي و عامي ميباشند.»!
آنگاه پس از بيان مطالبي در عظمت قرآن كريم، به فخر رازي صاحب تفسير كبير ميتازد و مينويسد:
«چسان در مواضعي مكرّر، از يك يا دو يا هر سه وصف و طريقه ناپسند (سبّ، تحكّم و گفتار ناحق) استفاده ميبَرَد تا حرف خود را بر كرسيِ سُستِ سُست محوران بيبنيان بنشاند!!؟».[2]
بعد از مقدمة تقريظنويس، پيشگفتار مؤلّف آغاز ميشود، و در نُه صفحه به بيان علّت نگارش كتاب، فلسفة نامگذاري، تفاوت روش تفسير و روش تنظيم، راز كاربرد روشهاي گوناگون، پرداخته و مخاطبان تفسيري را به سه دسته تقسيم نموده است. با اين تعبير: «مخاطبان تفسيري آنان (اهلبيت
ـ عليهمالسّلام ـ گاه انسانهاي سادهانديش، و گاه حكيمان ژرفانديش، و گاه آخوربينان ملحد! بودهاند».
نويسنده در پايان پيشگفتارش ميافزايد: «اهلبيت ـ عليهمالسّلام ـ هيچگاه اصطلاحات و دانشهايي را كه خود حجاب فهم و تفسير قرآن باشند به كار نگرفتهاند. روش اهلبيت ـ عليهمالسّلام ـ از هنر تفسيري برخوردار است؛ نه آنگونه كه برخي مفسّران با ژست معلومات و انديشههاي بيگانه با كلام وحياني، غباري بر فضاي فهم قرآني، منتشر ساخته و از اين راه به هنرنمايي پرداختهاند.».
پس از آن به بحث در «ضرورت نيازمندي به تفسير و امام مفسّر» پرداختهاند. و به تبيين و تفسير گزينههايي چون «شيوة عقلي» و «شيوة نقلي» در تفسير قرآن دست يازيده است.
مؤلف محترم، در خلال بحثهاي نسبتا بلند، اقدام به درج روايات فراواني در پانوشت كتاب با خط بسيار ريز، بدون بررسي همه جانبة آنها ـ از جهت سند و دلالت ـ بيهيچ ترجمه و توضيح لازم، نموده و حجم كتاب را به ميزان قابل توجهي بالا برده است.
سپس به موضوع «فلسفة گرايش به روش تفسيري اهلبيت» در گزينههاي: الف) قرآن و عترت, دو گوهر در يك صدف؛ ب) ارجاع قرآن به اهلبيت ـ عليهمالسّلام؛ ج) ارجاع اهلبيت
ـ عليهمالسّلام ـ به قرآن؛ د) تفسير متقابل قرآن و روايت؛ هـ) امامان سخنگويان قرآن؛ پرداخته است.
در (صفحة 63) عنوان «عترت، مكمل قرآن»، را برگزيده است, كه شايسته بود, در اين عنوان, به جاي كلمة «مكمّل» كلماتي چون «مبيّن، مفسّر و شارح» را به كار ميگرفت. زيرا لازمة چنين تعبيري ناقص بودن قرآن است! در حالي كه هيچ نقص و نارسايي در قرآن وجود ندارد كه به وسيله ديگران كامل شود، بلكه تنها مفسّراني آگاه چون اهلبيت ـ عليهمالسّلام ـ را ميطلبد كه به تبيين حقايق آن بپردازند.
در (صفحه 65) نيز عنوان «عترت، قيّم قرآن» را آورده، كه لازم بود به جاي «قيّم» از تعبير «مبيّن» و امثال آن استفاده ميكرد. زيرا لازمة چنين تعبيري اين است كه قرآن كريم در رديف صغار و محجورين قرار گيرد! در صورتي كه قرآن نور، مبيّن, ميزان و ملاك صحّت و سقم هر روايتي است، چگونه نيازمند به قيّم خواهد بود! ضمناً تمسّك مؤلف محترم به روايتي كه يكي از تعبيرهاي آن «انّ القرآن لايكون حجّةً الاّ بقيّم» نيز هرگز صحيح نيست. چون اگر فرضاً سند اين روايت هم به گونهاي صحيح دانسته شود، محتواي چنين حديثي قابل دفاع نخواهد بود كه حجيّت قرآن را منوط به داشتن قيّم ميكند!
آنگاه در مبحث «ارزش قول صحابي و تابعين در تفسير» به نقد و بررسي پرداخته و نكات مفيدي را يادآور شده و سخن را به شأن و شركت ابن عباس در تفسير كشانده، ولي در عين حال، تمجيدهاي ديگران را از او تا حدودي, مبالغهآميز دانسته است. و نقش بنيعباس را در اعطاي القاب گوناگون به او دخيل دانسته، و نتيجه گرفته است كه: «بنابر اعتراف ابن عباس و شواهد تاريخي فراوان، وي همة دانش تفسيري معتبر خود را از علي ـ عليهالسّلام ـ آموخته و از دانشآموختگان مكتب تفسيري امام علي ـ عليهالسّلام ـ است؛ جز آنكه به دلايل فشارهاي اجتماعي و شرايط ظلمانه، گفتهاي را به امام علي ـ عليهالسّلام ـ منسوب نساخته و به اسم خودش تمام گشته است.»
پس از آن در موضوع «روشهاي تفسير» به بيان مفهوم «تفسير به رأي» و «روشهاي قانونمند» آن پرداخته و گوشزد كرده است كه: «معصومان در يك پيام مشترك و با لحني بسيار تند مردم را از تفسير ذوقي پرهيز داده و با شمردن آثار زيانبار و خطرناك اين كژراهه, آنها را از كيفرهاي سنگين اين روش مذموم آگاه ساختهاند. از اين روي نگارنده بر اين باور است كه, تعريف معناي و تفسير به رأي نيز دچار آفت تفسير به رأي گشته است و برخي دانسته يا ندانسته يك گناه بزرگ را به گناهي بزرگتر از آن شرح و تفسير نمودهاند.»
آنگاه مؤلّف محترم چنين نتيجه گرفته است كه: «پسنديدهترين شيوة ارزشيابي، رويكرد به دهها روايتي است كه مورد اتفاق جميع دانشمندان اسلام بوده و محدثّان شيعه و سنّي بر صحّت و تواتر اجمالي آن اجماع نمودهاند.»
نويسنده سپس به بيان مفهوم «تفسير به رأي» پرداخته و براي آن پنج تصوير منظور داشته است:
1. رأي و نظر و ذوق شخصي؛ 2. عقيدة حاصل از پندارها و حدس و تخمينها؛ 3. انطباق تفسير به رأي بر تفسير عقل؛ 4. استفاده از قياس در قلمرو آيات الاحكام؛ 5. رويگرداني از احكام نقلي اخبار معصومان.
پس از آن چنين نتيجه ميگيرد كه در ميان اين پنج گزينه، به غير از تفسير به عقل، ديگر موارد، در گسترة نكوهش و مفاد روايات مشتمل بر مذمت تفسير به رأي قرار ميگيرند.
با همة آنچه كه مؤلف محترم عرضه داشتهاند، به نظر ميرسد محور اصلي «تفسير به رأي»، بدون دليل و برهان و تنها بر اساس هواهاي نفساني و مصالح شخصي و گروهي و صنفي و حزبي، به تفسير دست يازيدن است. به عبارت ديگر عدم تدبّر خود در قرآن و تنها تكيه بر ظنّ و گمان كردن است كه منجر به تفسير به رأي ميشود؛ و اين نكته را از خود آية شريفه ميتوان استفاده كرد:
«اَفَلاَ يَتَدَّبَرُونَ القرآن أَمْ علي قلوبٍ أقفالها» (محمد / 24) آيا قرآن را ژرف نميانديشند [و در همة ابعاد آن تأمّل و دقّت به عمل نميآورند؟] يا بر [چنين] دلهاي قفلهاي [ويژه] آنهاست؟
«اَفَلاَ يَتَدَّبَرُونَ القرآن وَ لو كان مِنْ عِنْدِ غيرِاللّهِ لَوَجَدُوا فيه اختلافاً كثيراً» (نساء / 82)؛
آيا قرآن را ژرف نميانديشند؟ و اگر از نزد غيرخدا ميبود در آن ناهمگوني مييافتند.
بنابراين، حاكم كردن حدس و گمانها و انديشههاي بيپايه و هوسجويانه بر آيات قرآن، نتيجة همان عدم تدبّر در آن است. وگرنه نفس تدبّر در قرآن، خواه ناخواه توأم با استدلال و اقامة دليل و برهان خواهد بود. بنابراين مراد از تفسير به رأي، همان تكيه بر رأي و نظر و فكرِ شخصيِ منهاي دليل و برهان است. وگرنه كسي كه در مقام كشف حقيقت قرآن, با شرايط لازم بر اساس دليل و برهان و بررسي همه جانبه پيش رود، حاصل تلاش و كوشش او هر چند در مواردي همراه با خطا باشد چنين كاري مشمول تفسير به رأي نخواهد بود. بنابراين نكتة اصلي در تفسير قرآن، تدبّر در قرآن به وسيلة مفسّر جامعالشرايط است. و حاصل مطالب عمدة روايات صحيحه از اهلبيت ـ عليهمالسّلام ـ در مقام تفسير، در واقع مصاديقي از تدبّر آن بزرگواران در قرآن كريم است.
مؤلف محترم در (ص 152) ذيل عنوان «تفسير قرآن به روايت» اظهار داشتهاند: «در روش تفسيري اهلبيت ـ عليهمالسّلام ـ افزودن بر شيوة تفسير قرآن به روايت با روش ديگري روبهرو ميشويم كه معصومين ـ عليهالسّلام ـ براي زدودن ابهامي از روايتي به آيهاي از قرآن استناد جستهاند». آنگاه به بيان چند نمونه ميپردازد كه نمونة دوم آن اعتماد به حديث علي بن ابي حمزة بطائني است كه به اتفاق علماي رجال از ضعفاء و مردودين است، بنابراين نميشود با تكيه بر چنان احاديثي وارد عرصه تفسير شد. و نمونة دوم هم بيان گفتوگوي امام سجاد ـ عليهالسّلام ـ با مردي شامي است كه آن هم در حدّ يك جوابِ نقضي است تا راهي حلّي و تفسيري. مرد شامي به امام سجاد ميگويد: پدر شما ]اميرالمؤمنين علي ـ عليهالسّلام[ قاتل مؤمنان است! امام سجاد ـ عليهالسّلام ـ به او فرمود: به چه استنادي چنين سخن ميگويي؟ مرد شامي گفت: به استناد سخن خود ايشان كه گفتهاند: «اِخوانُنا قَدْ بَغَوْا علينا فقاتلناهم علي بغيهم» برادران ما بر ضدّ ما شوريدند، پس ما به خاطر شورش آنها با آنها كارزار نموديم. امام سجاد ـ عليهالسّلام ـ فرمود: تو مگر با قرآن سر و كار نداري و قرآن را نميخواني؟ گفت: چرا ميخوانم. فرمود قرآن ميفرمايد: «وَاِلي مَدْيَنَ أَخاهُم شعيباً» (اعراف / 85)؛ «و الي ثمود أخاهم صالحا» (هود / 61) آيا تعبير «اخ» (برادر) در مورد اقوام صالح و شعيب به عنوان برادران ديني است يا برادراني عشيرهاي و قبيلهاي؟ مرد شامي گفت: آنها برادران قبيلهاي بودهاند نه ديني. آنگاه پاسخ امام را قانعكننده يافت و گفت: شبهة مرا زدودي و سينهام را گشودي. بدينگونه امام ـ عليهالسّلام ـ ابهام بخشي از روايات را با استناد به آيهاي از قرآن برطرف ساختند.
در اينجا سخن بر سر اين مسئله است كه لزوماً اينگونه اخبار، گوياي تفسير روايت به قرآن نيست. بلكه جوابي نقضي و در حدّ معلومات پرسشكننده است. زيرا امام سجاد ـ عليهالسّلام ـ ميتوانست در جواب شامي بگويد: قرآن ميفرمايد: «فَمَنِ اعْتَدي عليكم فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ ما اعتدي عليكم» (بقره / 194)؛ هر كس به شما تجاوز كند بمانند آن بر او تجاوز كنيد. چون اطلاق اين آيه شامل برادر مؤمن و غيرمؤمن ميشود، و قطعاً كساني كه بر ضدّ اميرالمؤمنين ـ عليهالسّلام ـ قيام كردند، برادران ديني او بودند، و نميتوانيم بگوييم فقط برادران عشيرهاي و قبيلهاي آن حضرت بودهاند، چون همة آنها اهل نماز و روزه و به گمان خودشان معتقد به مباني ديني بودند؛ و تازه شماري از آنان هم از عشيره و قبيلة امام هم نبودند. پس استدلال امام ـ عليهالسّلام ـ به آية «و الي مدين أخاهم شعيباً» اگر چه خوب و مفيد است ولي تمام نيست, بلكه جوابي در حدّ درك و فهم طرف مقابل است، پس جوابي نقضي است نه حَلّي. و يا امام ـ عليهالسّلام ـ ميتوانست به آية «و إن طائِفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما علي الاخري فقاتلوا التي حتي تَفيءَ الي امراللّه» (حجرات / 9)؛ و اگر دو گروه از مؤمنان با هم كارزار كنند، ميانشان آشتي دهيد، پس اگر يكي از آن دو بر ديگري ستم كند، با آن كه ستم كرده است بجنگيد تا به فرمان خداي بازگردد. استدلال كند.
بنابراين استشهاد به اينگونه اخبار فقط در حدّ توجّه و سوق دادن مردم به قرآن است نه اينكه لزوماً تأسيس قاعدهاي نوين در عرصة تفسير باشد, و روش اهلبيت ـ عليهمالسّلام ـ بر اساس آن دسته از روايات كه صحيحه و مطابق با قرآن هستند, روش تفسير قرآن به قرآن است. و حاصل تفسير آنها يا بيان مطالبي از سنّت رسول خدا است و يا برداشتي بسيار عالي و متعالي از قرآن كه نتيجة تدبّر جامع الاطراف خودشان از قرآن كريم است.
مؤلف محترم در (صفحة 179) ذيل عنوان «تبيين واژة احسار» مينويسد: «در روايتي صحيح السند ميخوانيم: امام صادق ـ عليهالسّلام ـ دربارة آية «وَلاتَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً الي عُنُقِكَ وَلاتَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً» (اسراء / 29) فرمود:
«احسار» به معناي فقر و فاقت و ناداري است. در نتيجه, ترجمة صحيح آيه اين است كه خداوند در زمينه رعايت اعتدال و انفاق به ديگران ميفرمايد: دستت را بر گردنت زنجير مكن (كنايه از بخل) و از سوي ديگر دست خود را به طور كامل گشاده مگذار (كنايه از بذل و بخشش بيحساب) كه در نتيجه خود سرزنش شده و فقير و نيازمند خواهي گشت.
آنگاه ميافزايد: «در ترجمههاي كنوني قرآن هيچ كدام از مترجمان «احسار» را به معني فقر و فاقت ترجمه نكردهاند؛ با اينكه روايت صحيح السند در اينباره وجود دارد، و پرسشها در بسياري موارد اين است كه چنانچه روايت صحيح السند و ظاهر الدلالهاي از امام معصوم ـ عليهالسّلام ـ دربارة ترجمه و تفسير آن آيه به ما رسيد، آيا باز هم مجاز خواهيم بود كه آيهاي را به دلخواه خود ترجمه كنيم؟!»
در پاسخ به مؤلف گرامي بايد گفت: مقام تفسير چيزي است، و مقام ترجمه چيز ديگر.[3] امام صادق ـ عليهالسّلام ـ آنچه را كه دربارة اين آيه فرمودهاند در مقام تفسير و توضيح است نه ترجمه؛ كه بيان لُغَوي كلمة «محسور» باشد. زيرا «محسور» در لغت به معناي «حسرت زده»، «وامانده»، «درمانده» «نكوهيده» و «اندوهگين» ميباشد. و مترجمان قرآن در مقام ترجمه بايد اين كلمه را به يكي از معادلهاي مذكور ترجمه كنند. ولي در مقام شرح و توضيح و تفسير آيه خواهند گفت كه اين حسرتزدگي و اندوهناكي در اينجا نتيجه فقر و نداري است. بنابراين برخلاف تصور مؤلف محترم، مترجمان در اين آيه چيزي را به دلخواه خود نياوردهاند بلكه از قانون ترجمه ـ كه دستورات خاصّ خود را دارد ـ پيروي كردهاند.
نويسندة محترم (در صفحة 186 و 187) ذيل عنوان «تأويل، تشبيه يا تطبيق موهن» مينويسد: «يكي از بايستههاي مهم تأويلگر، تشخيص بين تأويل حق و ناحق و آگاهي از موازين و معيارهاي قانونمند آن است». سپس به نقد مطالب يكي از قرآنپژوهان صاحب نظر[4] پرداخته و چنين نوشته است: «و بر همين پايه ميبينم كه در نوشتة برخي معاصران با بضاعت مزجاة، چگونه به جنگ برخي تأويلهاي به حق رفته و به ناحق، تطبيقهاي حق را انكار كردهاند. آنها در بخش «تطبيق باطل و اقسام آن» اينگونه پنداشتهاند كه:
الف) مواردي از قبيل: «والسماء و الطارق وما ادريك ماالطارق النجم الثاقب» كه مراد از «سماء» علي ـ عليهالسّلام ـ و مراد از «طارق» روحالامين و مراد از «نجم ثاقب» را پيامبر ـ صليالله عليه وآله ـ دانستهاند. «عم يتسائلون عن النبأ» مراد از «نبأ» را علي ـ عليهالسّلام ـ و ولايت ايشان دانستهاند، «فلا أقسم بالخُنّس» مراد قائم آل محمّد ـ عجلالله تعالي فرجه ـ دانستهاند. اينگونه تطبيقات، مخالف نصّ و سياق آيات قرآن ميباشد.
ب) مواردي از قبيل: «يوم ينظر المرءُ ماقَدَّمَتْ يداه و يقول الكافر ياليتني كنت تراباً» كه «ياليتني كنت تراباً» اينگونه معنا شده است: اي كاش، در زمرة شيعيان علي بن ابي طالب
ـ عليهالسّلام ـ بودم. «انّ الانسان لربّه لكنود» مراد، خليفه اوّل بين شده، اين تطبيقات، مخالف قواعد زبان و ادبيات عرب ميباشد؛
ج) مواردي از قبيل: «فاذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ» يعني هنگامي كه از نبوت فارغ شدي علي
ـ عليهالسّلام ـ را به جانشيني خود نصب كن، و در «الذي يكذّب بالدين» مراد از دين، ولايت امام علي ـ عليهالسّلام ـ است.
د) مواردي از از قبيل: «اِنَّ عدّة الشهور عندالله اثناعشر شهراً» به دوازده امام ـ عليهالسّلام ـ و «الفجر» به قائم آل محمّد ـ عجلالله تعالي فرجه ـ «و ليال عشر» به امام شيعه، و «شفع» به علي ـ عليهالسّلام ـ و «وتر» به خداوند و «طور سينين» به امام حسن و امام حسين و امام علي ـ عليهمالسّلام ـ اشاره دارد. در «والشمس والقمر» مراد از «شمس» رسول خدا ـ صليالله عليه وآله ـ و مراد از «قمر» علي ـ عليهالسّلام ـ و مراد از «ليل» پيشوايان ستم، و مراد از «نهار» اسامي ذريّة زهراء ـ عليهاالسّلام.
هـ) مواردي از قبيل: «فلا اقتحم العقبه وما ادريك ماالعقبه فَكُّ رَقَبَة» كه مراد از «فَكُّ رَقَبَة» ولايت اميرمؤمنان ـ عليهالسّلام ـ دانستهاند، در «ثم ليقضوا تفثهم» مراد ملاقات امام است. «والتين والزيتون» مراد امام حسن ـ عليهالسّلام ـ و امام حسين ـ عليهالسّلام ـ دانستهاند كه تمام اين تطبيقات، موهن به مقام پيامبر ـ صليالله عليه وآله ـ و اهلبيت ـ عليهمالسّلام ـ است.[5]
نگارندة اين فرضيه مقام احاديث فوق را به دليل ضعيف سند اغلب آنها و مغاير بودن با اصول قواعد عقلي و نقلي و عرفي ـ از جمله روايات تفسيري را ـ از اقسام تطبيق باطل به شمار آورده است».
آنگاه نويسندة محترم، در مقام پاسخ برآمده و به گمان خويش در ابطال توهم نويسنده، نوشته است:
1. بيرون راندن هر تطبيق و يا تبيين مصداقي از حوزة تفسير، با مباني تفسيري اهلبيت
ـ عليهمالسّلام ـ سازگار نميباشد؛
2. نامگذاري برخي مفاهيم ياد شده از مقولة انطباق كلي بر مصداق بسيار دشوار به نظر ميرسد؛
3. برخي از اينگونه موارد اشاره به معاني بطني آيه است؛
4. به گمان قوي چنانچه از همة موارد ياد شده به نوعي تشبيه و يا استعاره تعبير گردد سخني سازگار با اصول و قواعد محاوره خواهد بود.
از چهار پاسخ مذكور، پاسخ اوّل، دوّم و سوّم، هر كدام هيچ مشكلي را حل نميكند و دليلي هم كه بتواند اثبات كند كه آيات فوقالذكر منطبق بر موارد نام برده و يا مصداقي از آنهاست وجود ندارد. و ادعاي اينكه اينگونه موارد از باب بطن آيه باشد، ادعايي بدون دليل و صرف توهّم است. و رواياتي كه در بردارندة چنين مطالبي است از جهت سند قابل اعتماد نيستند، و از جهت دلالت هم، دلالتي اثبات بر مدّعاي نويسنده كتاب ندارد. و اصولاً حمل اين آيات بر اهلبيت ـ عليهمالسّلام ـ چه فضيلتي را براي آن بزرگواران ـ كه سرتاپا غرق در فضيلتاند ـ اثبات ميكند؟
به راستي اگر گفتيم «شمس» يعني پيامبر اكرم ـ صليالله عليه وآله ـ و «قمر» يعني اميرالمؤمنين علي ـ عليهالسّلام ـ با اينگونه ادّعاها، چه فضيلتي براي آن بزرگواران حاصل آمده است؟ فضيلت پيامبر و علي و ديگر امامان معصوم ـ عليهمالسّلام ـ به درك و فهم و انديشه و ارادة اختياري آنها و حركت آنان در راه خدا است. وگرنه پديدههاي بيجان و بدون اراده در آسمانها و زمين به خودي خود چه فضيلتي دارند كه اينان منطبق بر آن شوند؟!
واقعاً كسي كه در اين مقوله عميقاً بينديشد از تصورات و اوهام كودكانه قائلين به چنين مطالبي شگفتزده ميشود! كه تعليمات حياتبخش قرآن و معارف بلند و محتواي متعالي آن را به چه جهتي سوق ميدهند؟! «و انّ هذا لشيء عُجاب» اما پاسخ چهارم نويسنده محترم از جهتي ممكن است, قابل قبول باشد. بدين معنا, بپنداريم كه موارد مذكور نه از باب تطبيق و يا مصداق بلكه صرفاً از باب نوعي تشبيه و استعاره باشد.
همانگونه كه شاعران، معشوقِ محبوب مورد نظرشان را به ماه و خورشيد و ستاره و امثال آن تشبيه ميكنند، كساني هم در مقام تشبيه، پيامبر و ائمه ـ عليهمالسّلام ـ را بدين پديدههاي آسماني تشبيه كرده باشند. البته اين معني از كساني چون شاعران و اديبان خيالباف و نازكانديش بعيد نيست، ولي آيا ميتوان چنين مطالبي را به عنوان حديث منقول از معصومين ـ عليهمالسّلام ـ تلقي به قبول كرد؟! حتي بر فرض صحّت سند اين احاديث آيا نسبت چنين مطالب شاعرانهاي به اهلبيت
ـ عليهمالسّلام ـ دون شأن و مرتبة آنها نيست؟!
ولي نويسندة محترم كتاب اين معنا را ممكن و قابل قبول دانسته لذا در ص 189 مينويسد: «وقتي گفته ميشود اطلاق «سماء» بر امام علي ـ عليهالسّلام ـ و يا «نجم ثاقب» بر پيامبر ـ صليالله عليه و آله ـ يا «خُنّس» بر قائم آل محمد ـ عجلالله تعالي فرجه ـ تطبيقي باطل است به نظر ميرسد گويندة اين سخن هنوز نتواسته مفاهيمي از قبيل استعاره و تشبيه و يا كنايه را هضم نمايد!»
بايد گفت: آري، انصافاً اينگونه مطالب از باب تطبيق، تطبيقي درست و استوار نيست ولي از باب تشبيه، براي كساني كه همچون شاعران قوة تخيّل نيرومندي دارند هيچ مشكلي نخواهد داشت، شما ميتوانيد معشوقتان را به تمام پديدههاي زيباي هستي تشبيه كنيد و هرگونه كه خواستيد, و به ذهنتان آمد, در عالم خيال تصور كنيد و سپس تصديق فرماييد!
و امّا اينكه نويسندة محترم اظهار داشته كه قوة هاضمة گوينده هنوز نتوانسته چنين مفاهيمي را هضم كند, البته اين سخن درستي است، چون همگان همچون نويسندة محترم اين كتاب هاضمة پرتوان و نيرومندي را ندارند كه همه چيز را در خود هضم كند!
خلاصة مطلب آنكه اولاً: اينگونه روايات كه شمار آنها كم هم نيستند, از نظر سند ضعيف و غيرقابل پذيرشاند، لذا نميتوان آنها را به اهلبيت ـ عليهمالسّلام ـ نسبت داد, و ثانياً: اگر چنين تطبيقهايي جايز باشد، هر باند و گروهي در قالب هر مذهب و مسلك اسلامي، ميتواند آن آيات را منطبق بر پيشوايان مذهبي مورد نظر خويش قرار دهد، و از اين راه هر كسي احياناً با چنين تأويلهاي خنكي در صدد حقانيت رهبران مذهبي خود برآيد. و مگر چنين كشمكشهاي بيسامان فرهنگي در تاريخ اسلام كم رخ داده است؟! گروهي از شيعيان چنين آياتي را بر پيشوايان معصوم خود منطبق ساختهاند و دستهاي از سنّيها هم همينگونه آيات را بر خلفاي خويش تطبيق نمودهاند! براي دريافت چنين واقعيتي ميتوانيد حداقل به منابعي چون الغدير و تفسير امام فخررازي مراجعه فرماييد.
در پايان، تلاش مؤلف گرانقدر در تدوين چنين اثري شايستة قدرداني و سپاسگزاري است. در مجموع اخبارگرايي[6] خوشبينانه و تا حدودي توجيهگرانة مؤلف محترم در اين كتاب، سير تطوّر او را از «معقول» بيشتر به سوي «منقول» كشانده است. بنابراين مناسب است كه نام اين كتاب را به آموزههاي منقول تفسيري از اهلبيت ـ عليهمالسّلام ـ در تفسير، تأويل و تطبيق قرآن تغيير داد. زيرا در روايات تفسيري منسوب به اهلبيت ـ عليهمالسّلام ـ روش خاصّي جز «تفسير قرآن به قرآن» لحاظ نشده است و تأويلها و تشبيهها و تطبيقهاي منقول هم مستند به ادلّة محكمي نيستند.[7]
1. اين سه علامت تعجب از خود مقدمه نويس است.
2. اين سه علامت تعجب از خود مقدمه نويس است.
3. ر.ك: ترجمههاي ممتاز قرآن در ترازوي نقد, محمد علي كوشا، انتشارات كتاب مبين، 1382.
4. محمد كاظم شاكر، روشهاي تأويل قرآن، انتشارات دفتر تبليغات اسلامي, قم، 1376 هـ .ش, ص 169 تا 200.
5. نگارندة كتاب روششناسي اهلبيت, تمامي موارد را نياورده و مورد (ز) را از قلم انداخته است, شايد دليل علمي (!) متقني (!) در نقد آن, را از ياد برده است!!!
6. دربارة غلو در متون روايي و كتب, اشارات بسياري آمده است, اما نمونههاي خوبي از نقد غلو در حق ائمة اطهار ـ عليهمالسّلام ـ كه به دور از افراط و تفريط باشد كمتر يافت ميشود. نمونة خوبي از آن در دانشنامة امام علي ـ عليهالسّلام ـ جلد سوم, بخش نبوت و امامت آمده است. اين مقاله كه از نعمتالله صفري فروشاني با همين نام (غلو) در صص (375-424) آمده است, تقريباً به دور از زيادهروي يا كاستي, توانسته است مفهوم غلو و ادوار تاريخي آن را بررسي و نقد كند. مراجعه به ديگر اثر نويسنده يعني غاليان با كاوشي در جريانها و برآيندها, چاپ اول, بنياد پژوهشهاي اسلامي آستان قدس رضوي, خالي از فايده نخواهد بود. همچنين در باب غلو و تفاسير و تأويلهاي آيات و انطباق آن بر معصومين ـ عليهمالسّلام ـ مراجعه به دو كتاب ذيل توصيه ميشود:
1. آسيبشناسي و روششناسي تفسير معصومان ـ عليهمالسّلام, مركز نشر علوم و معارف قرآن كريم (كتاب مبين) علي اكبر رستمي, 1380, 250 صفحه. كتاب فوق نمونهاي روشمند از تفسير قرآن كريم از ديدگاه معصومان است و زدودن آنها از پيكرة روايات تفسيري را بررسي كرده است. نگارنده به موضوع تفسير قرآن با قرآن تأكيد و پافشاري كرده و از پرداختن به ديگر موضوعات پراكنده پرهيز نموده است.
2. روشهاي تأويل قرآن به معناشناسي و روششناسي تأويل در سه حوزة روايي, باطني و اصولي, دكتر محمد كاظم شاكر, زمستان 76, دفتر تبليغات اسلامي حوزة علمية قم, كه در متن كتاب نيز بدان اشارت رفته است.
نگاهي به كتب و نشريات ذيل نيز خالي از فايده نخواهد بود:
1. التفسير و المفسرون في ثوبه القشيب, محمد هادي معرفت, دانشگاه علوم اسلامي رضوي, چاپ اول, مشهد, 1418 هـ .ق,
ج 1 (صص 456-566).
2. علوم القرآن, محمّد باقر حكيم, مجمع الفكر الاسلامي, چاپ دوم, قم, 1417 هـ .ق, (صص 307-340).
3. قانون تفسير, سيّد علي كمالي دزفولي, انتشارات كتابخانة صدر, تهران بي تا, (صص 61-75).
4. فصلنامة پژوهشهاي قرآني, بهار و تابستان 75, شمارة 6-5.
5. فصلنامة رسالة القرآن, ش 9.
6. مسائل عقائدية في الغلو والتفويض, الخلق والرزق, العلم بالغيب, الحقيقة المحمدية, قم سيد علاءالدين امير محمد قزويني ـ قم ـ ياس زهرا ـ چاپ سوم, 1382 هـ .ش.
7. امام علي و قرآن: پژوهشي در تفسير و روشهاي آن در انديشة امام علي(ع)؛ محمّد مرادي ـ قم ـ نشر هستينما ـ چ اول, 263.
8. مكاتب تفسيري, مفسران نخستين, مكتب روايي محض, تفاسير روايي محض, علي اكبر بابايي ـ جلد اول, تهران: سازمان مطالعه و تدوين كتب علوم انساني, چ اول, 1382.
9. باطن و تأويل قرآن, علي اكبر بابايي و محمد كاظم شاكر, مركز مطالعات و پژوهشهاي فرهنگي حوزة علمية قم, چاپ اول, قم, 1381, (صص 83-122).
10. همچنين نويسندة محترم براي فهم و تأويل و تفسير قرآن ميبايست؛ نخست به فراگيري مباحث علوم قرآني بپردازد و مخصوصاً واژههاي تأويل و تفسير را فرا گيرد, براي وي نيز رجوع به منابع ذيل خالي از فايده نيست.
ـ روشهاي تأويل قرآن, با مشخصات پيشگفته؛ فصول: تأويل در قرآن, معناشناسي تأويل, فصل سوم؛ دانش تأويل و آگاهان به آن در متون اسلامي (صص 111-147), فصل چهارم. جري و تطبيق قرآن بر اهلبيت ـ عليهمالسّلام ـ و مخالفانشان در روايات تفسيري (صص 147-205) مخصوصاً بخش تطبيق.
ـ دانشنامة قرآن و قرآنپژوهي, به كوشش بهاءالدين خرمشاهي, دوستان, ناهيد, تهران 1377, اول, ج 1 (صص 468-471).
7. بهاءالدين خرمشاهي, قرآنپژوهي به هفتاد بحث و تحقيق قرآني, ناهيد 1376, تهران, چاپ سوم, تأويل (صص 158-166) و فهم قرآن با قرآن (صص 323-342).